نویسنده : Mohammadreza
تاریخ : یک شنبه 30 آذر 1393
|
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند
و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.
بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد
تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده
و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود
ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت :
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده.
از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که
مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.
ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت:
این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد.
ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده
و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت
به مرد کباب فروش گفت:
بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت:
این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟
ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت:
خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد
باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: یه فنجون قصه، پول دود کباب، ،